توكل به خدا
نوشته شده توسط : مريم

توكل به خدا

قدم ميزدم درجاده

بي قراربودم خسته از اين راهپيمايي طولاني

گوشه ي دنجي را برگزيدم و نشستم

اما بي قراريم همچنان ادامه داشت گويي پاياني براي ان نبود

برخواستم وهمچنان به راهم ادامه دادم

اميدداشتم اما نميدانستم چراجاده هنوز تاريك است

گويي چيزي كم بود براي روشنايي اين جاده ي بي انتها

اري چيزي كم بود

وان توكل بود و اعتماد به خدا

تاقرص باشدگوشه ي دلم به رسيدن به انتها

پس توكل كردم

ناگهان جاده روشن شد همانند روشني روز

روزي پرازانوارنوراني خورشيد

بي قراريم نيز پايان يافت

حال هم نور داشتم و هم ارامش

پس به راه خود ادامه دادم

و با خود عهد بستم كه ديگر در گوشه ي دنجي ننشينم

 تا مبادا ثانيه اي دير به مقصد برسم!

 





:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 2 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: